6 ماهه که توی دل مامانم دارم زندگی می کنم. دل که نیست. زمینِ فوتباله و من همه ش دارم می دوئم و ورجه وورجه می کنم . گاهی هم مجبورم از دست داداش هرکولم مدام فرار کنــــــــــــــــــم گاهی دیگه مامانم از دست دوتامون نا نداره هیچ کاری بکنه، اینجاست که من مثل فرشته ها می رم تو جلد بابایی م و شروع می کنیم با هم به تمیز کردن خونه ...پ اینجاست که منو به دختر بودن خودم افتخار می کنم که می تونم همه رو مدیرت کنم تا به مقصد مورد نظر خودشون برسن .... آخ جون فقط 3 ماه دیگه مونده که بیام بیرون از این زمین فوتبال به یه جایی که انگار زمینش چنــــــــــــــــــــــد برابر اینجا بزرگه... ینی کلی می...