آسمانآسمان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

زميني به وسعت آسمان

اربعین...نجف...کربلا

دو روز مانده به سفرمان پایش را تا زیر زانو گچ گرفتیم. تصمیم مان نزدیک بود که تغییر کند خدا رو شکر نکرد. در طول مسیر و محل استقرار مان در نجف، انقدر روی گچش راه رفته بود (البته در اتاق نه روی زمین های خاکی) که نرم شده بود، زمان باز کردن گچ آن را با قیچی باز کردم. هر جایی که می رفتیم سوار کالسکه بود، وقتی هم که در موکبی یا حرمی یا محل موکت داری وارد می شدیم ُاو هم فرود می آمد. سفر پرماجرای جانانه ای بود. طوری که فکرش را نمی کنم سال بعد به این سفر نروم. بشدت معتادِ این جریان سازی حضرت حسین شدم که گام به گام عالَم را فتح می کند. خدا توفیق دهد حضور همه جانبه ترمان را سال بعد، پیاده روی اربعین ...
21 آذر 1394

زینتِ پدر

زینب شده زینتِ پدر. زبان می ریزد... ذوق می کند... به استقبال می رود... بدرقه می کند ... جیغ می کشد .. گریه می کند... می پرد به بغل ... بغل می کند ... مستقلانه غذا می خود و اصلا نمی خورد ...   پدرش به او می بالد ... قربان صدقه ی چادرش می شود که به دندان می گیرد و زیر بغل می زند زینب ، زینتِ پدر است ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 2 سال و 2 ماه دارد
6 آبان 1394

مقاومتِ حماسی زینب

درِ یخچال رو باز کرده میگه: «مامان اَیینا» میگم اسمش چیه؟ نگاه می کنه و میگه: «اَیینا» بهش میگم هندِوونه. میخنده. میگم بگو هندِوونه. میگه: اَیینا.   همچنان مقاومت می کنه برای حرف زدن.
19 شهريور 1394

کبریت، آتش و نطق

فعلا اهل ادای کلمات نشده. می داند... می فهمد ... می فهماند. منتها نمی گوید حروف را. بعضی بچه ها اینگونه اند. نطق شان دیرتر است از فهم شان. : میخواستم فر اجاق را روشن کنم  که کوکو سبزی خوشمزه ای تحویل مان دهد. کبریت زدم. شروع کرد به خواندن: دَدَدُ دَدَدُ دَدَدُدِد اُآئَد
12 مرداد 1394

محبتی از جنس بقا

نمی دونم جدیدا چش شده. راه میره میاد منو بغل می کنه، فشارم میده، بوسم می کنه، دهنشو یه عالمه باز می کنه میچسبونه به لپم.... همون مدل قبلیت بهتر بود مادر؛ من ظرفیت انقدر محبت رو ندارم.... انقدر منو به خودت وابسته نکن. من اهل دل کندنم. برای کندن تمرین کردم به وسعت تمام زندگی ام. مرا دلبند خودت نکن/ خواهش می کنم ...
23 ارديبهشت 1394

تکرر درخواست مشروع

هر چی بزرگتر میشه به شیر خوردن وابستگی ش بیشتر میشه! به دلم موند، یک بار برای خودم ، آغوش مادرانه م، مهر عمیقم بهش، بیاد بغلم. دریغ از یک بار. بدون استثنا تا منو میبینه میگه: ماما نانا! بهش میگم: مامان بدون غرض بیا بغلم، نوکرت هم هستم! ولی کو گوش شنوا
25 بهمن 1393

فتح قله ی مادر

امروز آقا محمد سجاد رو نشوندم روی زانوم، خیلی کم پیش میاد که گل پسر ازین خواسته ها داشته باشه. به هر حال روز به روز به استقلالش داره نزدیک تر میشه. یک دفعه زینب بانو اومد شونه راست داداش رو گرفت و کشیدش پایین. اونم محکم منو چسبید و مالکانه تکون نخورد. یکهو دندون های بانو شونه های داداش رو به خودشون گرفتن و درگیری بالا گرفت. موفق کی بود؟ خواهر جون.  در یک پرش سریع، زود اومد جای داداشِ افتاده بر زمینِ گریون رو گرفته و فاتحانه گفت: داااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
25 بهمن 1393

جیغ و منفعت

الوووووووووو کسی صدای منو میشنوهههههه؟ اینجا صداااا به صداااا نمیرسه!   یه همچین صدای شیرافکنی داره عسل بانوی ما! بهش میگم یعنی فقط بخاطر اینکه بطری آبو بهت نمیدم اینطوری میکنی؟؟؟؟ اونم ادامه میده و من هم!
28 دی 1393