آسمانآسمان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

زميني به وسعت آسمان

داستان 2

1391/10/20 13:09
1,473 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب مامانم با یه دستش داداشم رو نوازش می کرد و با یک دستش من رو...

قصه ی خانواده ی 3 نفره ای رو برامون گفت که اسم باباشون ابراهیم بود. اسم مادرشون هاجر.

و نی نی 6 ماهه شون هم اسمعیل.

گفت که خدا به بابا ابراهیم یه کار خیلی خیلی خیلی مهم سپرده بود که او مجبور شد زن و بچه ش رو توی بیابون رها کنه.

از خوبی هاجر گفت و اینکه چه بانوی باوقاری بوده.

بانویی که وقتی خبر بچه دار شدنش رو اون مهمونای سرزده بهش دادن، اونم توی پیری  با اضطراب زد توی صورتش که مگه من می تونم بچه دار بشم!

حتما اونموقع نمیدونسته که توی تقدیرش بناست بچه ای در دامنش قرار داده بشه که الگوی بندگی خودش و پدرش باشه.

و داستان حسین علیه السلام رو به زبون ها جاری کنه.

اینکه وقتی اسمعیل از تشنگی بی تاب شده بود انقدر مضطرّ شده بود که 7 بار بین دو کوه صفا و مروه با حالت دویدن(هروله) می رفت و میومد تا شاید آبی برای جگرگوشه ش پیدا کنه.

که یکهو دید که پسرش که از شدت تشنگی پاشو رو زمین می کوبیده از زیر پاهاش چشمه ای از آب جاری میشه.

و اسم اون چشمه می شه زمزم...

و این آب شد آب جاودان...

فقط به خاطر اطاعت این خانواده از امر خدا.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توجه: چون نظم داستان به هم می خورد اصلاحیه متن صورت نگرفت اما داستان نازایی و مهمانان ناخوانده را می توانید در سوره ذاریات بحث ضیف ابراهیم آیات 24 تا 30 مطالعه کنید. این داستان در مورد حضرت ساره می باشد.

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

غزال مامان آرتین
19 دی 91 21:52
ای جونمممممممممممم! خوشبحالتون با این مامان مهربونتون.
کی بشه به دنیا بیای! من از الان منتظرممم


خودمم همینطور غزال ....
وای که دلم بچه می خواد!!!
واقعا ک دنبال دردسرم.
.
20 دی 91 9:42
همه داستان متعلق به حضرت هاجر بود به جز اون بخش بشارت ملائک و نازایی ایشون که مربوط به حضرت ساره مادر حضرت اسحق است.

بله.
ممنون.
در داستان گویی البته پیش میاد مخصوصا اگر اهل قصه گویی زیاد برای فرزندانتان باشید.
البته ناگفته نماید که ذیل آیات سوره ذاریات در تفسیر علامه مطلبی در این باب نیامده است و البته تر در قسمت های دیگر تفسیر آمده است حتما





مینا مامی لیانا
20 دی 91 13:49
خوب گوش کن عزیزکم که این داستانای مامان داستان حقیقیه داستان نوره داستان زندگیه
مامان نیکادل
27 دی 91 11:53
به به ما که کیف میکنیم از دست مامان گلت تو چطور بند انگشتی خاله؟؟؟