داستان 2
دیشب مامانم با یه دستش داداشم رو نوازش می کرد و با یک دستش من رو...
قصه ی خانواده ی 3 نفره ای رو برامون گفت که اسم باباشون ابراهیم بود. اسم مادرشون هاجر.
و نی نی 6 ماهه شون هم اسمعیل.
گفت که خدا به بابا ابراهیم یه کار خیلی خیلی خیلی مهم سپرده بود که او مجبور شد زن و بچه ش رو توی بیابون رها کنه.
از خوبی هاجر گفت و اینکه چه بانوی باوقاری بوده.
بانویی که وقتی خبر بچه دار شدنش رو اون مهمونای سرزده بهش دادن، اونم توی پیری با اضطراب زد توی صورتش که مگه من می تونم بچه دار بشم!
حتما اونموقع نمیدونسته که توی تقدیرش بناست بچه ای در دامنش قرار داده بشه که الگوی بندگی خودش و پدرش باشه.
و داستان حسین علیه السلام رو به زبون ها جاری کنه.
اینکه وقتی اسمعیل از تشنگی بی تاب شده بود انقدر مضطرّ شده بود که 7 بار بین دو کوه صفا و مروه با حالت دویدن(هروله) می رفت و میومد تا شاید آبی برای جگرگوشه ش پیدا کنه.
که یکهو دید که پسرش که از شدت تشنگی پاشو رو زمین می کوبیده از زیر پاهاش چشمه ای از آب جاری میشه.
و اسم اون چشمه می شه زمزم...
و این آب شد آب جاودان...
فقط به خاطر اطاعت این خانواده از امر خدا.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توجه: چون نظم داستان به هم می خورد اصلاحیه متن صورت نگرفت اما داستان نازایی و مهمانان ناخوانده را می توانید در سوره ذاریات بحث ضیف ابراهیم آیات 24 تا 30 مطالعه کنید. این داستان در مورد حضرت ساره می باشد.