آسمانآسمان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

زميني به وسعت آسمان

فتح قله ی مادر

امروز آقا محمد سجاد رو نشوندم روی زانوم، خیلی کم پیش میاد که گل پسر ازین خواسته ها داشته باشه. به هر حال روز به روز به استقلالش داره نزدیک تر میشه. یک دفعه زینب بانو اومد شونه راست داداش رو گرفت و کشیدش پایین. اونم محکم منو چسبید و مالکانه تکون نخورد. یکهو دندون های بانو شونه های داداش رو به خودشون گرفتن و درگیری بالا گرفت. موفق کی بود؟ خواهر جون.  در یک پرش سریع، زود اومد جای داداشِ افتاده بر زمینِ گریون رو گرفته و فاتحانه گفت: داااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
25 بهمن 1393

وابسته گی

عاشق داداششه. من  و مربا نشسته بودیم توی اتاق و داشتیم با هم بازی می کردیم. عسل از خواب بیدار شده بود، اومد توی اتاق. از دور فکر کردم داره به من نگاه میکنه و آهنگین حرف میزنه. هر چی نزدیک تر می شد زاویه نگاهش بیشتر از من فاصله می گرفت. اومد و اومد، رفت نشست بغل مربا! من: مربا: عسل: ...
23 مهر 1393

خواهرم مال منه

راوی یکی از خاله ها. مکان: طبق معمول مدرسه قرآن یا یکی از شعب آن. زمان نزدیک ظهر مادر کجاست: سر کلاس پدر کجاست: سر کار بچه ها کجان: در حال گشت و گذار و خوش گذرونی. و اما روایت: گویا یک بچه ای داشته با زینب بازی می کرده، که محمدسجاد سر می رسه. اول یک حوالتی نثار اون بچه می کنه و بهش میگه: با خواهل من چیکار  داری و هول میده و .... بعد هم دست خواهر جونش رو میگیره و میکشدش بیرون از اتاق و می برتش پیش خودش. دیدن که میگنا!! ...
8 مهر 1393

می خوابم اما بیدارم

دو هفته ای می شود که عصرها زیبنمان 1 ساعت هم نتوانسته بخوابد. برادرش تا ببیند نیست، می گوید؟ کجاست؟ چرا نیست؟ یک روزی بانو را خوابونده بودم و خوشحال مشغول امورات بودم. دیدم صدای خنده های ریز ریز از اتاق می آید. مربا رفته بود درون تخت، با دست روی شکم عسل می زد و برایش لالایی می خوند. مدیونید اگر فکر کنید عسل خواب بود!!!! این لالایی می خوند اون هم جفت پا را در هوا می چرخاند و در تشک می خواباند! من که حضورم را علنی کردم شروع کردند به پریدن و جیغ کشیدن! دقیقا مثل دو تا همدست!!! یعنی هر روز بهتر از دیروز؛ دینگ دینگ
8 مهر 1393

دفاع مقدس

به خوبی از خودش دفاع می کند. جای بسی شکر دارد. در هفته دفاع مقدس نوشتن این پست نیز جای بسی کشف ارتباط دارد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ توانمند شدن بچه ها در دفاع کردن از خودشان یکی از مولفه های رشد است.
3 مهر 1393

ما سه تا رو کجا می برین؟

عسل و مربا یک دوستی دارند به اسم محمد. پسر غیور و جوان مردیست، اگر اشتباه نکنم چند هفته دیگر 2 ساله می شود. نوازش هایش خیلی خاص و ماساژیست. دیروز در مدرسه آمد و زینب پری را ناز کرد، اولش خوب بود، دختر ما هم که عادت دارد هیچ نگفت. بعد کم کم صدای بانو درآمد. تا اینجای داستان معمولی و عادی بود. تا اینکه یکهو سر و کله ی خان داداش پیدا شد و مثل هوخشتره! هجوم برد به سمت محمد. با صدای إإإإإإإإإ .... یک هلی داد بچه رو که اگر ماشالله خودش را آنطور سفت نگرفته بود از اساسی خورده بود زمین! او هم که بهش برخورده بود و عصبانی شده بود، مربا رو هل داد و در همین حین، لپ هایش در بین انگشتان مربا گیر کرد!!! همه این اتفاقات در چند ث...
24 شهريور 1393

غذا دادن محمدسجاد به زینب

امروز ظهر بنا رو گذاشته بود به نخوردن. به مربا میگم، ببین عسل غذاشو نمی خوره؟! میگه: بده من میدم بهش!! قاشق خواهرشو برداشته، میگه: بوخور ... بوخور ... ماکائونیه ... خوشمزه س... بوخور نی نی!!!!!!!!!!!!
15 ارديبهشت 1393