حال بچه ها تغییر کردنی ست...کافی ست در آن لحظه ما تغییر حال دهیم
زینب خانمی شده است برای خودش. هر روزش را می توان خاطره کرد، نه یکی نه دو تا نه ده تا... دیگر نمی دانم از کجا بنویسم و از کجا بگویم. دنیا که روز و شبش می گذرد یعنی این دختر 1 روز دیگر بر عمرش اضافه شد، تغییر کرد. دیشب من و او بودیم. تنها. لباسهایش را آور که برویم بیرون. تمام سعی م بر پیچاندنش بود اما انقدر خسته بودم توان فکر کردن نداشتم. دراز کشیدم، با لباسهایش آمد در اتاق و شروع کرد به جیغ کشیدن! انقدر هم صدایش تیز است وقتی جیغ می کشد که هر آن ممکن از دیوارها خراب شوند. با خودم گفتم الان چه کارهایی می توان بکنم که ساکت شود؟ - بپذیرم که لباس را به تنش بپوشانم و با هم برویم هیئت (اما عادت می کند) - نپذیرم...