3 ماه ناقابل...
6 ماهه که توی دل مامانم دارم زندگی می کنم.
دل که نیست. زمینِ فوتباله و من همه ش دارم می دوئم و
ورجه وورجه می کنم.
گاهی هم مجبورم از دست داداش هرکولم مدام فرار کنــــــــــــــــــم گاهی دیگه
مامانم از دست دوتامون نا نداره هیچ کاری بکنه، اینجاست که من مثل فرشته ها می رم تو جلد بابایی م
و شروع می کنیم با هم به تمیز کردن خونه...پ
اینجاست که منو به دختر بودن خودم افتخار می کنم که می تونم همه رو مدیرت کنم تا به مقصد مورد نظر
خودشون برسن ....
آخ جون فقط 3 ماه دیگه مونده که بیام بیرون از این زمین فوتبال به یه جایی که انگار زمینش چنــــــــــــــــــــــد برابر اینجا بزرگه...
ینی کلی میشه توش گل بزنم و دنبال پروانه ها کنم و حساب داداشیمو برسم...
هورااااا
ینی من کِی میام بیرون؟ینی من چه شکلی ام؟ حتما خیلی خیلی خوش گل ترم از هر چی که همه
فکرشم می کنن و خیلی خیلی شیطون تر و همه چی تموم تر ...
وقتی اومدم بابا و مامان و داداشم و سفت بغل می کنم و می بوسم