آسمانآسمان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

زميني به وسعت آسمان

فَفِّروا الی الله ...

دیگه از دستش در امان نیستیم... نه من نه مربا! همین جوری از همه ی سکوهای خونه اعم از آشپزخونه، دستشویی و... بالا میره. سینی غذای مربا رو از جلوی دستش میکشه و دست می کنه تو بشقاب غذاش. مربا میگه: نَقُن نی نی! مالِ منه! با جییییغ البته! باید از دستش فرار کرد دیگه... به کجا اما؟
21 فروردين 1393

کبــــــود مثل آسمان

در حال عوض کردن عسل بودم. نگاه م به کبودي کنار زانوش ميفته. و ياد خاطره ي گاز گرفتنِ مربّا از پاي عسل. ياد لحظه اي که زينب ضعف کرد از درد و محمد سجاد از گريه و ناله ي خواهرش رنگش پريد و بغض کرد. ياد خودم که با انگشت روي محل گازگرفتگي! رو فشار مي دادم که از دردش شايد کم بشه و با يه دست محمدسجاد رو در عين حال که ميخواستم لهش کنم، در بغل گرفته بودم.  
24 اسفند 1392

بوس و له... بوس و له

مي خواستم شب بخوابونمشون دو تاشون رو خوابوندم کنار هم و فيلم هايي رو که از صبح ازشون گرفته بودم رو براشون پخش مي کردم. خيلي شاد بودن دوتاييشون. مربا هم دست عسل رو گرفته بود و ماچ ماچ ماچ ...تند تند و پشت سر هم. در همين خيال راحتي بودم که صداي جيغ عسل اومد! کِي نمي دونم! ولي همون دستش رو که ثانيه هاي قبل بوسه بارون مي کرد رو گذاشته بود زير کمرش و هي لهش مي کرد! يني تازه در زندگي ما ثانيه  معنا پيدا کرده راستش همون اندازه که بوس هايش شايد معنا نداشته باشه اين اذيت هاش هم معنا نداره! شايد هم برعکس!!! ...
8 بهمن 1392

حق برادر بر خواهر

یکی بود یکی نبود؛ از حقوق برادر به خواهر محبت و اظهار لطف و مهر به خواهرش است: این هفته هفته ی بسیار دشواری بود، پسرک مریض شد و دلش نیومد تنها مریض باشه و خواهرش رو هم مریض کرد. قصه ما به سر رسید محمدسجاد به زینبش رسید.
26 آذر 1392

برادر

خواهر به شدت در حال گریه است. برادر سراسیمه به سمتش می دود. انگار از گریه خواهر ملتهب شده است. نزدیکش می شود؛ صورتش را به صورتش نزدیک می کند، تند تند پشت سر هم می گوید: بــلــــــــــــــــــــــــــــــه   بلــــــــــــــــــــــــــــــــــه و این داستانِ روزهای اخیر ما شده است در خانه. محمدسجاد است و یکی یک دانه خواهرش. 
27 آبان 1392