روز مچاله شدن
امروز از اون روزهايي بود که مچاله شدم.
زينب که لحظه اي اجازه نداد از کنارش يک قدم آن طرف تر برم.
و محمد سجاد هم در محدوده اي که ما نشسته بوديم:
مدام اسب بازي مي کرد
و مي پريد روي زينب و وشگونش مي گرفت
و پشتک بارو ميزد روي عسل بانوئو
اين گريه من جيغ اون گريه.
خوب شد که تموم شد!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی