می خوابم اما بیدارم
دو هفته ای می شود که عصرها زیبنمان 1 ساعت هم نتوانسته بخوابد.
برادرش تا ببیند نیست، می گوید؟
کجاست؟
چرا نیست؟
یک روزی بانو را خوابونده بودم و خوشحال مشغول امورات بودم. دیدم صدای خنده های ریز ریز از اتاق می آید.
مربا رفته بود درون تخت، با دست روی شکم عسل می زد و برایش لالایی می خوند.
مدیونید اگر فکر کنید عسل خواب بود!!!!
این لالایی می خوند اون هم جفت پا را در هوا می چرخاند و در تشک می خواباند!
من که حضورم را علنی کردم شروع کردند به پریدن و جیغ کشیدن!
دقیقا مثل دو تا همدست!!!
یعنی هر روز بهتر از دیروز؛ دینگ دینگ
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی