دیشب مامانم با یه دستش داداشم رو نوازش می کرد و با یک دستش من رو... قصه ی خانواده ی 3 نفره ای رو برامون گفت که اسم باباشون ابراهیم بود. اسم مادرشون هاجر. و نی نی 6 ماهه شون هم اسمعیل. گفت که خدا به بابا ابراهیم یه کار خیلی خیلی خیلی مهم سپرده بود که او مجبور شد زن و بچه ش رو توی بیابون رها کنه. از خوبی هاجر گفت و اینکه چه بانوی باوقاری بوده. بانویی که وقتی خبر بچه دار شدنش رو اون مهمونای سرزده بهش دادن، اونم توی پیری با اضطراب زد توی صورتش که مگه من می تونم بچه دار بشم! حتما اونموقع نمیدونسته که توی تقدیرش بناست بچه ای در دامنش قرار داده بشه که الگوی بندگی خودش و پدرش باشه. و داستان حسین علیه السلام ...