ذوق بابائانه...
دیروز که رفتیم سونوگرافی بابای مهربونم در حالی که داداشم در بغلش در خواب عمیقی فرو رفته بود، با ما آمد در اتاق سونو. وقتی صدای قلب من رو شنیــــــــــــــــــــد چشماش برق می زد و من کلی به خودم بالیدم. تـــــــــــــــــازه خانوم دکتر دست و پای من رو که به شدت هم تکونشون میدادم واسه بابا و مامان و داداش بزرگم رو به بابام نشون داد. خداییش بابام نزدیک بود قالب تهی کنه مامانم هم که مثل بچه نداشته ها هی سرش رو میاورد بالا که هی من رو ببینه و دکتر هم مدام بهش میگفت که شما بخواب!!!! حسّ خیلی خوبی به من دست داد.احساس کردم من بچه ی ارشد خونه م چون بابام صدای قلب داداشیم رو اصلانش هم نشنیده بود هـــــــــــــــــــــــ...