آسمانآسمان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

زميني به وسعت آسمان

ذوق بابائانه...

دیروز که رفتیم سونوگرافی بابای مهربونم در حالی که داداشم در بغلش در خواب عمیقی فرو رفته بود، با ما آمد در اتاق سونو. وقتی صدای قلب من رو شنیــــــــــــــــــــد چشماش برق می زد و من کلی به خودم بالیدم. تـــــــــــــــــازه خانوم دکتر دست و پای من رو که به شدت هم تکونشون میدادم واسه بابا و مامان و داداش بزرگم رو به بابام نشون داد. خداییش بابام نزدیک بود قالب تهی کنه مامانم هم که مثل بچه نداشته ها هی سرش رو میاورد بالا که هی من رو ببینه و دکتر هم مدام بهش میگفت که شما بخواب!!!! حسّ خیلی خوبی به من دست داد.احساس کردم من بچه ی ارشد خونه م چون بابام صدای قلب داداشیم رو اصلانش هم نشنیده بود هـــــــــــــــــــــــ...
13 بهمن 1391

خطر...

یک چند روزی ست که حال مامانم خوب نیست... همه ش تقصیره منه. یا نه! تقصیر اون داداش کچلمه که انقدر رو من یعنی رو شکم مامانم اسب سواری می کنه! به هر حال باعث شد که ما بریم سونوی اورژانس و حال منو جفت عزیزم خیلی خوب بود. اما یه لخته خون زیر کیسه آبم تشکیل شده که اگه مامانم استراحت نکنه وای وای وای میشیم همه مون! دعا کنید. تا 12 روز فرصت داریم خوب شیم. وگرنه استراحت مطلق خواهیم شد!  و یا حتی اتفاقات بدتری برای من بیفته البته دور از جـــــــــــــــــــــــون ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خاله ها و خواننده های عزیـــــــــــــــــز، لطفا بسیار سر نمازها و انجام کارهای خیرتون برای ما دعا بنمایـــــــــ...
13 بهمن 1391

این نیز می گذرد.

اتمام هفته ی 9... زندگی مثل باد میگذره. به قول امیرالمونین علیه السلام  دنیا محل گذر است. چون مثل باد می گذرد. اصلا همین تند گذشتنش است که آن را از محلِ ماندن بودن و جا خوش کردن خارج می کند! آدم ها چشمشان را می بندند و براحتی می گن: ای وای! 3 ماه از تولد بچه مون گذشت. خدایا! 6 ماهش شد و موقع غذا خوردنش رسیده/ اُه اُه! داره 4 دست و پا میره... راه میره... شد 11 ماهش! داره میشه 1 سالش! انگار چشم بر هم زدنی گذشته این دوران. براستی که دنیا گذر کردنی ست. »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»...
4 بهمن 1391

سزارین یا طبیعی...مساله این است!

ا مروز رفتیم دکتر... من: هی از من اصرار که تو رو خدا طبیعی میشه زایمان کنم!!! دکتر: هی از دکتر انکار که بابا همون اولی رو هم تا هفته ی 41 صبر کردی انگار نه انگار از درد زایمان خبری نبود!!! - من مبهوت حافظه ی دکتر جونم بودم - من: دوباره هی از من اصرار که تو رو خدا حالا یه جوری نمیشه طبیعی زایمان کنم!!! دکتر: هی از دکتر انکار!!! بعد دکتر جان ، یک نگاهی کرد که انگار بدت نمیومده که 6- 7 تا بچه بیاریاااااا!!!! من: انقدر ناراحتم از اون موقعی که فهمیدم سزارینی ها فقط 3 -4 تا بچه می تونن بیارن!!!!! دکتر: می خندید بهم... انگار آدم ندیده!!!!! من: ولی  هر چی خدا بخواد همون میشه!!! ...
27 دی 1391

تاپ تاپ تاپ تاپ...

عـــــــــــــــزيز دلم... صداي قلب نازنينت رو شنيدم.... ـــــــــــــــــــــــــــــــ اين صداي تپش قلبش نيست/در حسينيه ي دل سينه زني ست ـــــــــــــــــــــــــــــــ دعا مي کنم سرشار از محبت ائمه باشه و بتونه يَد ساز باشه. يد در زبان قرآن به توان اجرايي و قوه ي عمل انسان گفته مي شود که فرامين خدا را در زمين جاري مي کند. به همين اعتبار به بسياري از انبياء ذاليد(صاحب دست) گفته مي شود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر بدونيد که چــــــــــقـــــــــــــــــدر خوشـــــــــــــــالم         ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ از همين جا ...
26 دی 1391

خواب عمه

امروز صبح عمه جونم زنگ زد به مامانم گفت که خواب دیده مامانم طبیعییییییی خیلی راحت توی خونه ی اونـــــــــــا توی حمومشون با عمه م و یکی از دوستامون من رو به دنیا آورده ... و من ازونایی داشتم که گل پسرا دارن آخ جون. کلا خواب عمه مون رو به فال نیـــــــــــــــک می گیریم. مخصوصا زایمان راحت و طبیعیش رو. برای عمه: ...
20 دی 1391

داستان 2

دیشب مامانم با یه دستش داداشم رو نوازش می کرد و با یک دستش من رو... قصه ی خانواده ی 3 نفره ای رو برامون گفت که اسم باباشون ابراهیم بود. اسم مادرشون هاجر. و نی نی 6 ماهه شون هم اسمعیل. گفت که خدا به بابا ابراهیم یه کار خیلی خیلی خیلی مهم سپرده بود که او مجبور شد زن و بچه ش رو توی بیابون رها کنه. از خوبی هاجر گفت و اینکه چه بانوی باوقاری بوده. بانویی که وقتی خبر بچه دار شدنش رو اون مهمونای سرزده بهش دادن، اونم توی پیری  با اضطراب زد توی صورتش که مگه من می تونم بچه دار بشم! حتما اونموقع نمیدونسته که توی تقدیرش بناست بچه ای در دامنش قرار داده بشه که الگوی بندگی خودش و پدرش باشه. و داستان حسین  علیه السلام ...
20 دی 1391